سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















روزنوشت یک دختر بچه

محرم ماه خوبیه ..چیزهایی که از دست دادی به حرمت این ماه ها برمیگرده بهت ...البته اون شخص همان شخص قبلی نیست و با همون ظرف و همون دریافت و امادگی..اما بازم شکر:)


نوشته شده در جمعه 90/9/11ساعت 10:41 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

این روزها هرباری میشینم فکر کنم مکث بزرگی در ذهنم ایجاد میشه ... اولین بار در زندگیمه که بدون هیچ شکی برنمیگردم به تصمیمم نگاه کنم .. و کلیه راه ها رو بستم و در همین یک راه قدم گذاشتم .اینکه درسته یا غلطه که مطمئنن غلط نیست اما اینکه ایا موفق میشم یا نه رو نمیدونم ..
روزهای ناشناخته در عین حال بدون یاس و نا امیدیه .. عجیبه نه ؟ 


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/10ساعت 9:3 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

ذهنم عجیب غریب شده .. شده یک دیتا بیس عظیم ..هرکسی حرف میزنه ذهنم در مرحله اول هیچی نداره .شروع میکنه سرچ کردن به دقیقه دوم سوم حرف طرف میرسه میبینم ااا من اینا رو از یه جایی تو ذهنم داشتم ..ته مه های ذهنم یعنی ...بعد میشه راحت واسش کوئری نوشت ..یه وضعی ها .. احتمال میدم به علت کهولت ذهن اینقدر دیر ذهنم کار میکنه .. یعنی چند روزه به روش کاملا کامپیوتری ذهنم داره واکنش نشون میده ..فولدرا رو باز میکنه ..حالا یه سری رو بر حسب زمان مرتب میکنه و یه سری رو بر حسب مکان و ...میترسم یه کم !


نوشته شده در سه شنبه 90/9/8ساعت 8:30 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

روزهای اولی که میرفتم این شرکت ..از کنار پارک که رد میشدم توی ذهنم تصویر پاییز بود که بارون بباره و من مث دیوونه ها بیام توی پارک قدم بزنم .. پاییز امد ..اولین باران پاییزی امد ..و من اونجا نبودم .. اون پارک در حق ارزوهایم خیانت کرد ..


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/2ساعت 2:56 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

خبیثانه ی خبیثانه ته دلم ذوق کرد وقتی دیدم دارم خداحافظی میکنم و همه پکر بودن و بغض و اشک و اینا .. از اینکه جوری از اونجا اومدم که همه میخواستن باشم و از رئیس تا زیر دست از رفتنم ناراضی بودن احساس رضایت نسبی دارم ..


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/2ساعت 2:48 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

تا محیط کاریه احترام و  جو کاری است و به محض اینکه دیگر تو کارمند نباشی دور محبت و احساسی محیط به سمتت هجوم می آره ...
فقط همین کم بود که اشک این بچه کار اموزا رو ببینم که وقتی شنیدن من دیگه نیستم هقی زدن زیر گریه .. مهد کودک بوده خبر نداشتم !!! 


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/2ساعت 2:47 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

اعلام استعفا رو چند روز پیش کردم و به خاطر انسانیت درونیم گفتم یه دو هفته ای میام و میرم تا نفر بعدی کار رو تحویل بگیره .. 

بماند که هر روز رفتم چند ساعتی بودم و اونجا یه حس بدی دارم ..دیگه نه اونجا مال منه نه من مال اونجا اما دارم کار انجام میدم ..این حس بدیه .. تمام شد.امروز وجه اش رو دریافت کردم و برگ تسویه حساب رو کامل امضا کردم .. تمام شد !!!!!!


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/2ساعت 2:44 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

خواستم بگم خسته شدم از هر لحظه استرس که الان یهو این ادم بر وزن باد هوا یهو طوفانی میشه و داد و هوار میکشه و کل شرکت رو سکه یه پول میکنه و بعد 5 دقیقه کلا فراموش میکنه و انتظار داره مث ادم بهش محل بزاری !


نوشته شده در چهارشنبه 90/8/25ساعت 8:5 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

خواستم بگم خسته شدم از بس هر کس و ناکسی اومد تو شرکت من و مهندس رو نشوند سر سفره عقد و بالا سرمون قند سابید و گفت وای چقدر به هم می یاین...!!!!


نوشته شده در سه شنبه 90/8/24ساعت 3:43 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

نیم ساعتی هست که منتظرم یک ایمیلم سند بشه و هی میگه کلمه عبور بزن خر 

منم فولدر اهنگ معین رو باز کردم و باهاش توی دلم هق هق میکنم ... دخترونه هام رو باید پشت در این خراب شده جا میگذاشتم .. نتونستم 

 

بنویس محلت موندن یه نفس بود 

سهم من از همه دنیا یه قفس بود 

بنویس که واسه تو خیلی وقته گریه نکردم 

سررو شونه هات نذاشتم مث دستات سرد سردم 


نوشته شده در شنبه 90/8/7ساعت 1:9 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10      >