سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















روزنوشت یک دختر بچه

امروز بعد چند روز از تو رخت خواب پاشدم و پرده اتاقم رو روشن کردم و دوباره برگشتم توی رخت خواب .. 


نوشته شده در چهارشنبه 90/10/7ساعت 7:32 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

یکی بیاد یه تلنگر به من بزند لطفا 


نوشته شده در سه شنبه 90/10/6ساعت 6:42 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

فهمیده ام وقتی از یکی دل آزرده باشی حتی وقتی بعد 6-7 سال ذکر و یادی از اون بشه به صورت ناخود اگاه رنگ چهره ات عوض میشه حالا هر چی هم بخوای بگی نه اینطوری نبوده و چیزی نیست نمیشود اون رنگ به رنگ شدن رو ماست مالی کرد.. نیاین امار واسه خواستگاری ملت بگیرین ..نیاین بابا ... نیاین لطفا !! ادم چی بگه اخه بعد 7-6سال !


نوشته شده در شنبه 90/10/3ساعت 1:58 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

چندروز پیش با یکی از دوستام حرف میزدم ..یک جایی گفتم چقدر دوست دارم یه جایی باشه بدونم فلان شب چند تا هم سن و سال خودم نشستن و دارن از تجربه های کاریشون میگن بعد منم برم بشینم گوش کنم ..حرف بزنیم ..ادم هایی از محیط های مختلف با تجربه های مختلف .. بماند که این حرفم به خاطر مود چند ماهه ام بود که دوست دارم کلا تجربه کسب کنم و هرکجا میرسم سکوتم و گوش میکنم و تیز میشم که تجربه پیدا کنم ادم ها رو بیشتر بشناسم و از این حرفا 
اخر حرفامون به نتیجه رسیدیم که چقدر دوست داریم یه کتابخونه بزنیم کنارش کافی شاپ بیان ملت درس خونه بشینن از کاراشون بگم ،کتاب بدیم بهشون بحث کنیم دور هم جمع خودمونی ای داشته باشیم .. اخر حرفم هم گفتم البته توی کتاب خونه مون بچه کنکوری راه نمی دیم ها ..فقط تریپ کارمندی و این صحبتا..

شاید این چند خط خیلی ساده و مسخره به نظر برسه اما این دفعه چندمی هست که سر بحث این با دوستی باز میشه و میبینم چقدر همه مون توی این سن و سال ارمان ها و علایق و ارزوهای شبیه به هم داریم ... چند سال دیگه ما هم میشیم مث این قشر بزرگسال بی ارمان و هدف فقط زندگی مفره و شخصیمون یا محکم تر میمونیم ؟:-؟


نوشته شده در جمعه 90/10/2ساعت 11:3 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

این روزها درد و بلای تمام اطرافیانم را حواله این کتاب میکنم ..غم و غصه شون رو هم به جون همین کتاب .. دقیقا همین کتاب  سبز مسخره ای که طلسم شده و هیچ جوری تموم نمیشه .. اووووووفف 


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/23ساعت 2:6 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

جدیدا کشف کرده ام استعداد دان حجیمی دارم واسه غم و غصه مردم خوردن .. بله !!


نوشته شده در سه شنبه 90/9/22ساعت 11:22 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

هر چی من میگم پیر و فرتوت شدم .. هر چی میگم بابا خنگ میشه ادم در سنین بالا ..هر چی میگم کشش ندارم .. به گوش هیچ احد الناسی فرو نمیره .. عزیزانم قربونتون برم دیگه از سن من گذشته استرس امتحان و کلاس و اینا بکشم... سر پیری و معرکه گیری شده این کلاس زبان من ها .. سر امتحان این ترم دقیقا چند بار فرشته مرگ رو رویت کردم .. اما خدارو شکر به خیر گذشت ..حالا تا دوسه ماه دیگه و دوباره امتحان و این مسخره بازی ها .. خدا بزرگه :دی 


نوشته شده در دوشنبه 90/9/21ساعت 11:55 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

گاهی جعبه دستمال کاغذی اتاق ادمچه  بی برکت میشه ... 

 پ ن :خسته ام ... زیاد !! 


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/17ساعت 8:5 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

چند سال پیش توی یکی از این شب های محرم یکی از اصفهان زنگ زد و یک نوایی محشری رو گذاشت مستقیم  گوش کنم .. اون سال ها گذشته ..حتی یادم نیست چه روزی بوده و چند سال پیش .. ولی من هنوز توی محرم شبا به یاد اون نوا گریه ام میگیره ...


نوشته شده در دوشنبه 90/9/14ساعت 11:39 صبح توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

کلا یادت نره وقتی از یه مجموعه اومدی بیرون و خداحافظی کردی دیگه برگشتن به اون مجموعه بزرگترین اشتباه زندگیت محسوب میشه .. 


نوشته شده در یکشنبه 90/9/13ساعت 1:8 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10      >