روزنوشت یک دختر بچه
امروز بعد چند روز از تو رخت خواب پاشدم و پرده اتاقم رو روشن کردم و دوباره برگشتم توی رخت خواب .. یکی بیاد یه تلنگر به من بزند لطفا فهمیده ام وقتی از یکی دل آزرده باشی حتی وقتی بعد 6-7 سال ذکر و یادی از اون بشه به صورت ناخود اگاه رنگ چهره ات عوض میشه حالا هر چی هم بخوای بگی نه اینطوری نبوده و چیزی نیست نمیشود اون رنگ به رنگ شدن رو ماست مالی کرد.. نیاین امار واسه خواستگاری ملت بگیرین ..نیاین بابا ... نیاین لطفا !! ادم چی بگه اخه بعد 7-6سال ! چندروز پیش با یکی از دوستام حرف میزدم ..یک جایی گفتم چقدر دوست دارم یه جایی باشه بدونم فلان شب چند تا هم سن و سال خودم نشستن و دارن از تجربه های کاریشون میگن بعد منم برم بشینم گوش کنم ..حرف بزنیم ..ادم هایی از محیط های مختلف با تجربه های مختلف .. بماند که این حرفم به خاطر مود چند ماهه ام بود که دوست دارم کلا تجربه کسب کنم و هرکجا میرسم سکوتم و گوش میکنم و تیز میشم که تجربه پیدا کنم ادم ها رو بیشتر بشناسم و از این حرفا شاید این چند خط خیلی ساده و مسخره به نظر برسه اما این دفعه چندمی هست که سر بحث این با دوستی باز میشه و میبینم چقدر همه مون توی این سن و سال ارمان ها و علایق و ارزوهای شبیه به هم داریم ... چند سال دیگه ما هم میشیم مث این قشر بزرگسال بی ارمان و هدف فقط زندگی مفره و شخصیمون یا محکم تر میمونیم ؟:-؟ این روزها درد و بلای تمام اطرافیانم را حواله این کتاب میکنم ..غم و غصه شون رو هم به جون همین کتاب .. دقیقا همین کتاب سبز مسخره ای که طلسم شده و هیچ جوری تموم نمیشه .. اووووووفف جدیدا کشف کرده ام استعداد دان حجیمی دارم واسه غم و غصه مردم خوردن .. بله !! هر چی من میگم پیر و فرتوت شدم .. هر چی میگم بابا خنگ میشه ادم در سنین بالا ..هر چی میگم کشش ندارم .. به گوش هیچ احد الناسی فرو نمیره .. عزیزانم قربونتون برم دیگه از سن من گذشته استرس امتحان و کلاس و اینا بکشم... سر پیری و معرکه گیری شده این کلاس زبان من ها .. سر امتحان این ترم دقیقا چند بار فرشته مرگ رو رویت کردم .. اما خدارو شکر به خیر گذشت ..حالا تا دوسه ماه دیگه و دوباره امتحان و این مسخره بازی ها .. خدا بزرگه :دی گاهی جعبه دستمال کاغذی اتاق ادمچه بی برکت میشه ... پ ن :خسته ام ... زیاد !! چند سال پیش توی یکی از این شب های محرم یکی از اصفهان زنگ زد و یک نوایی محشری رو گذاشت مستقیم گوش کنم .. اون سال ها گذشته ..حتی یادم نیست چه روزی بوده و چند سال پیش .. ولی من هنوز توی محرم شبا به یاد اون نوا گریه ام میگیره ... کلا یادت نره وقتی از یه مجموعه اومدی بیرون و خداحافظی کردی دیگه برگشتن به اون مجموعه بزرگترین اشتباه زندگیت محسوب میشه ..
اخر حرفامون به نتیجه رسیدیم که چقدر دوست داریم یه کتابخونه بزنیم کنارش کافی شاپ بیان ملت درس خونه بشینن از کاراشون بگم ،کتاب بدیم بهشون بحث کنیم دور هم جمع خودمونی ای داشته باشیم .. اخر حرفم هم گفتم البته توی کتاب خونه مون بچه کنکوری راه نمی دیم ها ..فقط تریپ کارمندی و این صحبتا..