سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















روزنوشت یک دختر بچه

امروز شنبه بود ..اما اصلا اعصاب من شبیه اول هفته ای نبود ...


نوشته شده در شنبه 90/7/23ساعت 3:11 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

به طور کاملا ناگهانی وارد زندگی ای شدیم که همیشه از فکر کردن حتی بهش فراری بودیم .چشم باز کردیم و دیدیم چند ماهه 8 صبح روونه ی محل کاریم و عصر به خونه برمیگیردیم خسته و کسل و عصر های بیهوده ای رو پشت سر میزاریم .. به طور کاملا ناگهانی اتفاق افتاد.هر چند که هر زندگی ای از این اینجا به بعد انجام بشود میشود روتین ... چه شد ؟! 


نوشته شده در سه شنبه 90/7/19ساعت 8:49 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

اصلا جمعه شب میشه ها غمم میگیره که فردا باز باید برم همچین جایی... واقعا همه کارمندا این مشکل رو دارن ؟؟؟


نوشته شده در جمعه 90/7/15ساعت 10:35 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

امروز..از 8 تا یک تنها نشستنم به اندازه ی یک لیوان چای خوردن بود و بس..نتیجه چی؟؟ یک ریزداد و فریاد شنیدن و سکوت کردن و دردسر کشیدن..اگه سرمن داد میکشدن که دمپایی هام جفتی تو حلقشون بود اما خب تضمین نمیدم از این به بعد اگه اینجور پاچه هم دیگه رو بگیرن بازم دمپایی هام رو نکنم ته حولقموشون :| بی فرهنگ ها ..فرهنگ  زندگی دسته جمعی و کارتیمی ندارن .... دوستشون ندارم ..نارضایتیه محیطی زیر مجموعه نارضایتیه شغلیه ... :((


نوشته شده در شنبه 90/7/9ساعت 6:36 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

یادم بمونه که نه زیر دست وفایی به آدم داره و نه رئیس..

هیچ وقت سنگ هیچ کدوم رو دیگه به سینه نزنم ..

یادم بمونه !


نوشته شده در شنبه 90/7/9ساعت 6:32 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

این روزها زیاد اتفاق می افتد که بخواهم همه چیزو توی شرکت ول کنم و برم پایین توی پارک بشینم وقدم بزنم و بگم گوری بابای مهندس و شرکت و عابد و بقیه ا.ن های شرکت...

اخر یه روز همه چیم رو جمع میکنم و میام بیرون و تا خونه قدم زنون لبخند به لب پیاده می یام ...


نوشته شده در چهارشنبه 90/7/6ساعت 2:57 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

فردا بعد یک هفته میخوام برم سرکار...استرس دارم ..تمام مدت کابوسش رو میبینم 


نوشته شده در یکشنبه 90/7/3ساعت 11:37 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |