سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















روزنوشت یک دختر بچه

ادم هایی که به راحتی به یکی نمیگن ازت متنفرم (چون متنفر نیستن ) یا به راحتی حاضر نمیشن یکی رو برنجونن یا بدتر به راحتی از کسی دل خور نمیشن و یا اگه شدن به روی خودشون که هیچ به روی طرف هم نمیارن .. خدا نکنه تیکه های پازل نفرت یکی توی دلشون شروع کنه به جور شدن.. این هم واسه خودشون کشنده است هم واسه اون طرف .. همین ! 


نوشته شده در یکشنبه 90/11/30ساعت 12:1 صبح توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

سرکلاس نشستیم ..استاد میگه بزرگترین تفریحتون چیه ؟یکی میگه :فیس یکی میگه :پلاس یکی میگه اخبار خوندن یکی میگه فلان بازی اینترنتی و ... 
استاد با تعجب میگه با این وضعیت فیلتر شماها چه جوری تنها تفریح و بزرگترین تفریحتون اینه ؟؟ همه هم زبون با قیافه های :دی میگیم  با وی پی ان ..استاد با تعجب  میگه :اااا چه جالب .چیه و چه جوریه و ...
توضیح داده میشه که شما باید یوز بخرین و این صحبتا .. اخر کار میگه :اهان یعنی میشه رفت از پیشگامان خرید ؟؟
و اون لحظه نیاز به یک دوربین بود که همه زل بزنیم توش :)) 


نوشته شده در شنبه 90/11/29ساعت 11:4 صبح توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

بهمون ساندیس ندادن .. 


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/26ساعت 1:35 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

توی فرم استخدامی نوشته بود :رابطه شما با مسئول بالادستی و یا رئیس تان  در شغل قبلی چطور بود؟
نوشتم :عاشقانه :))) 

 


نوشته شده در دوشنبه 90/11/24ساعت 12:37 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

جمعه هیچ خبری نیست ها .. یک روز مث تمام روزهای گذشته ..اما دوست دارم صبح جمعه شود بیدار بشم و کتاب سنت و مدرنیته رو بردارم و شروع به خوندن کنم ..مدت زمان زیادیه که بهم چشمک میزنه و عذاب وجدان دارم از شروع کردنش .. جمعه شروع میکنم 


نوشته شده در دوشنبه 90/11/24ساعت 11:43 صبح توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

یه درس با استاد دانشکده عمران داشتیم .. بچه هااومدن که استاد نمره هاش رو اعلام کرده پشت درب اتاقش.. اول توی راه رفتم دانشکده مکانیک با زهره رفتیم که توی پسر دونیه عمران اذیت نشم ..زهره داشت تعریف میکردم که امروز داداشت رو دیدم کفش نایک فلان به پاش بوده و تی شرت فلان و گفتم اره بابا ..مامانش تازه کیش بوده و میخندیدیم که داداشمه و مامانش یکی دیگه  اس و دوباره باباهامون  رو سر این موضوع در حال دست انداختن بودیم  که کلاغا زودتر خودمون خبر اومدنمون رو رسونده بودن و اومد پیش بازمون ..گفت اینجا چه خبره ؟گفتم اخر اگر گذاشتی شوهر پیدا کنم ..رو دستت میمونم میترشم حالا هی غیرتی بازی در بیار خر  و خودت دختر کش لباس بپوش بیا ..اگه زیر ابتو نزدم پیش مامان...خندیدیم و رفتیم نمره ها رو ببینم .. وقتی برگشتیم پرنده تو سالن پر نمی زد ..همه پسرا رو پرونده بود وقتی از پله ها رفتیم پایین به سمت مکانیک صدا اومد :ازاد باش بچه ها ..دربازکن عمران یهو پر شد از پسر و صدای خنده بود که از دست این بشر میپیچید.. چه دوران شادی بود 


نوشته شده در یکشنبه 90/11/23ساعت 7:26 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

اخی.. یادش بخیر .. ذهنم رفته به اون سال ها ..شاید پست های اخیر رو یهویی پاک کنم .. نمیدونم ..گذشته ..بچه گیهامون بوده دیگه 

عصر بود ..توی پایه کلاس داشتم .یادم نیست چی ..اومدیم با زهره بوفه خواهران ..سرم از درد داشت میترکید..چایی نداشت .منم شاکی اومدم بیرون و نالان نالان که من چایی میخوام ..نشستیم بیرون بوفه .همون جایی که فرید اینا روبرومون همیشه میشستن سیگار میکشیدن و مامور حراست دعواشون میکرد و فرید میبوسیدش و اونم ولش میکرد ...سرمو گذاشته بودم روی شونه زهره و چشمامو بسته بودم که یهو یه صدای کلفت با لهجه یزدی گفت :اوهوی ضعیفه بیا ..چشمامو بازکردم با خنده نیگاش کردم .در حالی که لیوان یه بار مصرف چایی رو به سمتم دراز کرده بود گفت :بمیری صد بار گفتم این چاییه لعنتی رو ترک کن که این جوری ناله زاری نکنی .. بگیر بخور سرد میشه حالا .. لیوان چایی  رو از بوفه پسرا گرفته بود ..مامور حراست اومد که اقا اینجا واینسا .. نسبتی با خانوما داری ؟؟ اونم یه نیگا بهش کرد و گفت برو اونور خوش ندارم اینقدر نزدیک ابجیم وایسی .. طفلکی مامور حراست وقتی قیافه حق به جانب و اون لحن صدا رو دید سرشو پایین انداخت و گفت باشه پسر ..ولی اینجا واینسا.. و رفتن مامور حراست بود و جمعیتی که اونجا نشسته بودیم و پوکیده شدن از خنده 


نوشته شده در یکشنبه 90/11/23ساعت 7:12 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

امروز 23 بهمنه .امروز به طور کاملا ناگهانی ذهنم پرید 23 بهمن 84.. کلاس ریاضی .. همون سالن 1..ورودی پایه که رد میشدی سمت چپ می اومدی تا اخر بعد می اومدی به سمت بالا... همیشه از زیر ایوان رد میشدیم ..کنار حوض همه ی پسرا جمع میشدن ..یه نیگاهی مینداختیم و میرفتیم .. چون مطمئنن اونا خیلی نیگاه میکردن :دی 
یادش بخیر..من و زهره ردیف پایین پایین میشستیم ..من دست چپ بودم صندلی کنارم رو هم میگرفتم ..ردیف تموم میشد ..سه ردیف هر ردیف سه صندلی تا بالا :)
خودکار رنگی هامو در اوردم برگشتم جواب یه سوال از دختر زرتشتیه بپرسم که دیدم ته کلاس یه عالمه پسر نشستن ...تعجب کردم ..سرجمع کلاس سه چهار تا پسر داشت ..چهره اشنا ندیدم .. تمرین حل کردیم .استاد صدام کرد رفتم پای تخته ته کلاسو نیگاه کردم نیگام افتاد بهش ..نشسته بود با نیش باز ..تنها کسی بود که منو میشناخت و در کمال پر رویی منو به همه بچه ها معرفی میکرد ..یه سال بیشتر حتی از من کوچیک تر بود ..خواهر نداشت و حکم خواهرش رو داشتم .مامانش سپرده بودش به من ..اون شیطونی میکرد توی دانشگاه و من ندید میگرفتم و اون مث یه داداش غیرتی بالا سرم بود ..تکون میخوردم تذکر میداد ... اون زمان هنوز ام اس نگرفته بود ..هنوز این قدر ضعیف هم نشده بود ..اون روز دیدم که به بهشتی داشت  یه چی میگفت و بهشتی زیر چشمی منو نیگا کرد ..توی ذهنم بود توی راه رو به سمت کلاس فیزیک همیشه میبینمش تولدش رو تبریک بگم اما این کارو که کرد گفتم عمرا..بچه بودیم ..تموم شد کلاس..تا وسایلمو جمع کردم طول کشید ..داشتم پیش زهره غر میزدم و به سمت کلاس فیزیک که دیدمش ..سرمو پایین انداختم و یه سلام کوتاهی کردم و رد شدم و جواب :اسلام خااااانومممم  بود که کل جمعیت سالن رو به سمت صدا برگردوند ..رد شدم رفتم ..و اون سال تولدش رو تبریک نگفتم ...امروز تولدش رو تبریک گفتم ..روم نشد بگم بیماریت چه طوره ؟ خودش پیش قدم شد و گفت داداشیتون تپل شدن به خوبی هم دارن مقاومت میکنن در برابر این مریضی مسخره .. لبخند زدم ..گفت کلاس ریاضی رو یادته ؟؟ خندیدم باز ..چون از خاطرات کلاس ریاضی شروع شده بود که من یادی ازش کردم امروز .. گفت جزوه ات رو واسه کنکور ارشد از بر شدم از بس خوندم ..مرسی ..حرفی نداشتم بزنم .. فقط همین که ازاون سال 6 سال گذشته بود ..باور نکردنی بود ..6 سال !!!!


نوشته شده در یکشنبه 90/11/23ساعت 6:58 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

از خودم یه کم شاکی ام که برنامه ریزیم این همه  حفره داشته ...یعنی پیش بینی هام درست نبوده .. حتی زمان های اضافی ای هم که گذاشته بودم واسه دیلی های ممکنه باز درست نشد ...
برنامه چند ماهه ام جواب نداد .. شاکی ام و یه کم نا امید !!! باید وقت بزارم یه کم واسه خودم .. شناختم از خودم یه کم ناقص شده ..یعنی تغییر کرده ام و خودم هنوز شفاف نمیدونم چه قدر و این ها ... واسه همین انتظارات و اهدافم با توانایی هام تطبیق پیدا نمیکنه .. :(
حرف رفتن است .. همه جدی میگویند و من جدی نمیگیرم
بین خودمون بمونه از هرچی بتونم دل بکنم از امام رضا(ع) نمی تونم ..دیدم دوستانی که رفتن و از دل تنگی امام رضا اونجا طاقت نیاوردن و زندگی شون چه جوری بی روح و نا امید کننده شده :( 


نوشته شده در یکشنبه 90/11/23ساعت 2:10 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

دلم نوشتن میخواد اما حرفی ندارم .. حس خوبی نیست خب ... حس جان بیا بنویسمت .. بیا قربون شکلت .. 

نمی یاد احمق .. 


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/19ساعت 10:19 صبح توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

   1   2      >