سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















روزنوشت یک دختر بچه

تجربه نشان داده خوشی به من یکی نیامده 

یکی دیروز رفتم کوه و یه حال و هوایی بعد این امتحان کوفتی عوض کردم و کل روز بسیار عالی بود ..از پیاده روی بگیر تا والیبالش و  زمین خوردنش و ... همه خوب بود !
اونوخ امروز صبح تا حالا از زمین و اسمون داره میرسه واسم .. یعنی تا حدی که الان به مدت ده دقیقه سرمو کردم زیر پتو و زار زدم که یه کم سبک بشم !


نوشته شده در شنبه 90/12/20ساعت 1:54 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

پیر و خنگ شده ام ..استرس ندارم ..حال درس خوندن هم ندارم .. دیگه فکر میکنم به سن بازنشستگی تحصیلی رسیدم .. بله و این گونه بنده ترک تحصیل خواهم کرد !!!


نوشته شده در پنج شنبه 90/12/18ساعت 1:12 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

هنوز هم همه چیز برایم گنگ و نامفهموم است ..اینکه در یک روز سه نفر را ببینی با زندگی های مشابه و استدلال های متفاوت برای انتخاب یا پذیرش این نوع زندگی ..اینکه هرکدام اینده ای که ارزو میکنن  متفاوت است اما هیچ کدوم تلاشی برای بیرون کشیدن از این نوع زندگی ندارند ..این یک اتفاق ساده نیست که در یک روز اینجوری جلوی چشمم قرار بگیرد...در اون لحظه فقط تنها میشد به یک نفری پناه برد که مطمئن باشی دوست خوبی است ..شکر هنوز دوستان خوبی دارم ..اما هنوز هم شوکه و گیجم .. کاش امتحان نداشتم و میشد بشینم فکر کنم در موردش .. 

پ ن :یادم بماند ارامتر که شدم با س.ص مشورت کنم ..همیشه نظراتش شنیدنیست!


نوشته شده در سه شنبه 90/12/16ساعت 9:43 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

باز نزدیک امتحان شد و حس درس  خواندن نیست و وب گری افزایش یافت و...

اگر نیوتن زنده بود مطمئنن واسه این مورد از زندگی امثال من قانون جاذبه و دافعه نوشته بود :دی 


نوشته شده در سه شنبه 90/12/16ساعت 6:41 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

الان خیلی واسم سواله که ایا مردم خودشون خونه تکونی شب عید ندارن که زنگ میزنن میخوان بیان خونه آدم؟؟؟عجباا!!
اقا این شب عید حکمش کمتر از محرم و صفر و ایام فاطمیه نیست !!!


نوشته شده در دوشنبه 90/12/15ساعت 2:6 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

تخم مرغ عسلیمو گذاشتم که داغ بشه و یه کم هم سفت تر .ترکید !!! اخه این دانشمندا چه غلطی دارن میکنن ؟!!!


نوشته شده در یکشنبه 90/12/14ساعت 11:30 صبح توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

خب این عروسی هم به خیر و خوشی تموم شد !
بماند که یک هفته تمام دربست در اختیار این عروسی بودیم و نتونستیم حتی درست درمون بخوابیم اما خب بالاخره تموم شد ..مبارکشون باشه :دی

و بدین وسیله دختر های کوچک تر از من ِ فامیل هم همه تموم شدند و من ماندم و لبخند بر لب و بی خیالی  و چشم غره اطرافیان و حرص خوردن مادر بزرگ عزیزتر از جان و حاضر جوابیه پدر جان که دوست دارن دخترشون زیر سرشون باشه و خنده حضار :دی  


نوشته شده در شنبه 90/12/13ساعت 10:31 صبح توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |

باز به روزهای اوج خود برگشتم ..در یک روز 13 قسمت از یک فیلم رو دیدم .. حالا فیلمی که هر از قسمتش میشه ده تا پست وبلاگ نوشت از بس ذهن مشغول کنه دیالوگ هاش 

*سریال How I Met Your Mother


نوشته شده در جمعه 90/12/5ساعت 10:57 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |