روزنوشت یک دختر بچه
این روزها درد و بلای تمام اطرافیانم را حواله این کتاب میکنم ..غم و غصه شون رو هم به جون همین کتاب .. دقیقا همین کتاب سبز مسخره ای که طلسم شده و هیچ جوری تموم نمیشه .. اووووووفف جدیدا کشف کرده ام استعداد دان حجیمی دارم واسه غم و غصه مردم خوردن .. بله !! هر چی من میگم پیر و فرتوت شدم .. هر چی میگم بابا خنگ میشه ادم در سنین بالا ..هر چی میگم کشش ندارم .. به گوش هیچ احد الناسی فرو نمیره .. عزیزانم قربونتون برم دیگه از سن من گذشته استرس امتحان و کلاس و اینا بکشم... سر پیری و معرکه گیری شده این کلاس زبان من ها .. سر امتحان این ترم دقیقا چند بار فرشته مرگ رو رویت کردم .. اما خدارو شکر به خیر گذشت ..حالا تا دوسه ماه دیگه و دوباره امتحان و این مسخره بازی ها .. خدا بزرگه :دی گاهی جعبه دستمال کاغذی اتاق ادمچه بی برکت میشه ... پ ن :خسته ام ... زیاد !! چند سال پیش توی یکی از این شب های محرم یکی از اصفهان زنگ زد و یک نوایی محشری رو گذاشت مستقیم گوش کنم .. اون سال ها گذشته ..حتی یادم نیست چه روزی بوده و چند سال پیش .. ولی من هنوز توی محرم شبا به یاد اون نوا گریه ام میگیره ... کلا یادت نره وقتی از یه مجموعه اومدی بیرون و خداحافظی کردی دیگه برگشتن به اون مجموعه بزرگترین اشتباه زندگیت محسوب میشه .. محرم ماه خوبیه ..چیزهایی که از دست دادی به حرمت این ماه ها برمیگرده بهت ...البته اون شخص همان شخص قبلی نیست و با همون ظرف و همون دریافت و امادگی..اما بازم شکر:) این روزها هرباری میشینم فکر کنم مکث بزرگی در ذهنم ایجاد میشه ... اولین بار در زندگیمه که بدون هیچ شکی برنمیگردم به تصمیمم نگاه کنم .. و کلیه راه ها رو بستم و در همین یک راه قدم گذاشتم .اینکه درسته یا غلطه که مطمئنن غلط نیست اما اینکه ایا موفق میشم یا نه رو نمیدونم .. ذهنم عجیب غریب شده .. شده یک دیتا بیس عظیم ..هرکسی حرف میزنه ذهنم در مرحله اول هیچی نداره .شروع میکنه سرچ کردن به دقیقه دوم سوم حرف طرف میرسه میبینم ااا من اینا رو از یه جایی تو ذهنم داشتم ..ته مه های ذهنم یعنی ...بعد میشه راحت واسش کوئری نوشت ..یه وضعی ها .. احتمال میدم به علت کهولت ذهن اینقدر دیر ذهنم کار میکنه .. یعنی چند روزه به روش کاملا کامپیوتری ذهنم داره واکنش نشون میده ..فولدرا رو باز میکنه ..حالا یه سری رو بر حسب زمان مرتب میکنه و یه سری رو بر حسب مکان و ...میترسم یه کم ! روزهای اولی که میرفتم این شرکت ..از کنار پارک که رد میشدم توی ذهنم تصویر پاییز بود که بارون بباره و من مث دیوونه ها بیام توی پارک قدم بزنم .. پاییز امد ..اولین باران پاییزی امد ..و من اونجا نبودم .. اون پارک در حق ارزوهایم خیانت کرد ..
روزهای ناشناخته در عین حال بدون یاس و نا امیدیه .. عجیبه نه ؟