روزنوشت یک دختر بچه
یه درس با استاد دانشکده عمران داشتیم .. بچه هااومدن که استاد نمره هاش رو اعلام کرده پشت درب اتاقش.. اول توی راه رفتم دانشکده مکانیک با زهره رفتیم که توی پسر دونیه عمران اذیت نشم ..زهره داشت تعریف میکردم که امروز داداشت رو دیدم کفش نایک فلان به پاش بوده و تی شرت فلان و گفتم اره بابا ..مامانش تازه کیش بوده و میخندیدیم که داداشمه و مامانش یکی دیگه اس و دوباره باباهامون رو سر این موضوع در حال دست انداختن بودیم که کلاغا زودتر خودمون خبر اومدنمون رو رسونده بودن و اومد پیش بازمون ..گفت اینجا چه خبره ؟گفتم اخر اگر گذاشتی شوهر پیدا کنم ..رو دستت میمونم میترشم حالا هی غیرتی بازی در بیار خر و خودت دختر کش لباس بپوش بیا ..اگه زیر ابتو نزدم پیش مامان...خندیدیم و رفتیم نمره ها رو ببینم .. وقتی برگشتیم پرنده تو سالن پر نمی زد ..همه پسرا رو پرونده بود وقتی از پله ها رفتیم پایین به سمت مکانیک صدا اومد :ازاد باش بچه ها ..دربازکن عمران یهو پر شد از پسر و صدای خنده بود که از دست این بشر میپیچید.. چه دوران شادی بود