روزنوشت یک دختر بچه
اخی.. یادش بخیر .. ذهنم رفته به اون سال ها ..شاید پست های اخیر رو یهویی پاک کنم .. نمیدونم ..گذشته ..بچه گیهامون بوده دیگه عصر بود ..توی پایه کلاس داشتم .یادم نیست چی ..اومدیم با زهره بوفه خواهران ..سرم از درد داشت میترکید..چایی نداشت .منم شاکی اومدم بیرون و نالان نالان که من چایی میخوام ..نشستیم بیرون بوفه .همون جایی که فرید اینا روبرومون همیشه میشستن سیگار میکشیدن و مامور حراست دعواشون میکرد و فرید میبوسیدش و اونم ولش میکرد ...سرمو گذاشته بودم روی شونه زهره و چشمامو بسته بودم که یهو یه صدای کلفت با لهجه یزدی گفت :اوهوی ضعیفه بیا ..چشمامو بازکردم با خنده نیگاش کردم .در حالی که لیوان یه بار مصرف چایی رو به سمتم دراز کرده بود گفت :بمیری صد بار گفتم این چاییه لعنتی رو ترک کن که این جوری ناله زاری نکنی .. بگیر بخور سرد میشه حالا .. لیوان چایی رو از بوفه پسرا گرفته بود ..مامور حراست اومد که اقا اینجا واینسا .. نسبتی با خانوما داری ؟؟ اونم یه نیگا بهش کرد و گفت برو اونور خوش ندارم اینقدر نزدیک ابجیم وایسی .. طفلکی مامور حراست وقتی قیافه حق به جانب و اون لحن صدا رو دید سرشو پایین انداخت و گفت باشه پسر ..ولی اینجا واینسا.. و رفتن مامور حراست بود و جمعیتی که اونجا نشسته بودیم و پوکیده شدن از خنده