سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















روزنوشت یک دختر بچه

امروز هم تموم شد 
اما اونچیزی که امروز رو ساخت از یک سرچ ساده شروع شد .. یادم نیست چی رو سرچ کردم که از بین یافته ها  توی توضیحات زیر یکی از  لینکها چند خط جالب خوندم : 
"میدون امام حسین به سمت با هنر یه بنر تبلیغاتیه بیمس که یه چیزی تو مایه هایِ حس یه پشتوانه خوب نوشته روش  اما چیزی که خاصش کرده واسم..."
این ادرسی از یه گوشه ی شهر من بود .. حس خوبیه یافتن یک همشهری توی این دنیای مجازی .. 
اول کامنتی نگذاشتم ..شروع کردم به خوندن ..خوندم خوندم خوندم خوندم .... خندیدم بغض کردم و لحظات خیلی قشنگی رو پای وبلاگش گذروندم ..اخرم یه کامنت گذاشتم که به نظر من پسره به مبل تکیه داده نه صخره که البته بعدا متوجه شدم خطای دید من در دیدن بنر بوده :))
و امروز با اشتیاق فوق العاده ی هردومون اولین دیدارمون رخ داد.. 
سعی کردم صمیمی وساده باشم ..سعی کردم گرم باشم و راحت ..
خیلی کم پیش میاد که به یکی اعتماد کنم و جواب همه ی سوالاتش رو بدهم ..اما امشب برای دلم و به حرمت نگاه های معصومش و با رضایت وجودی جواب تک تک سوالاتش رو با لبخند و شیطنت دادم .. 
مکالمه یک طرفه بود ..فقط من حرف زدم ..سوال کرد و من جواب دادم .. توی بهت زدگی هاش خندیدم و فقط سعی کردم محبتی که توی دلم بهش ایجاد شده رو از طریق نگاهم نشون بدم .. بدون هیچ گونه سانسوری حرف زدم ..سوال کرد و جواب شنید ..حرف های سنگینی بود ..حرفایی که شاید مدت ها بود حتی واسه خودم هم مرورش نکرده بودم ..
راحت شیطنت کردم .. راحت پیتزامو گاز زدم به عمد بین سوالاتش که به هوم هوم با دهن پر بیوفتم و یه کم حرف بزنه و بزاره صداشو بشنوم و...
یک شب سراسر انرژی و لبخند  بود .. شکر ..  


نوشته شده در سه شنبه 90/10/13ساعت 10:15 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |