سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















روزنوشت یک دختر بچه

چندروز پیش با یکی از دوستام حرف میزدم ..یک جایی گفتم چقدر دوست دارم یه جایی باشه بدونم فلان شب چند تا هم سن و سال خودم نشستن و دارن از تجربه های کاریشون میگن بعد منم برم بشینم گوش کنم ..حرف بزنیم ..ادم هایی از محیط های مختلف با تجربه های مختلف .. بماند که این حرفم به خاطر مود چند ماهه ام بود که دوست دارم کلا تجربه کسب کنم و هرکجا میرسم سکوتم و گوش میکنم و تیز میشم که تجربه پیدا کنم ادم ها رو بیشتر بشناسم و از این حرفا 
اخر حرفامون به نتیجه رسیدیم که چقدر دوست داریم یه کتابخونه بزنیم کنارش کافی شاپ بیان ملت درس خونه بشینن از کاراشون بگم ،کتاب بدیم بهشون بحث کنیم دور هم جمع خودمونی ای داشته باشیم .. اخر حرفم هم گفتم البته توی کتاب خونه مون بچه کنکوری راه نمی دیم ها ..فقط تریپ کارمندی و این صحبتا..

شاید این چند خط خیلی ساده و مسخره به نظر برسه اما این دفعه چندمی هست که سر بحث این با دوستی باز میشه و میبینم چقدر همه مون توی این سن و سال ارمان ها و علایق و ارزوهای شبیه به هم داریم ... چند سال دیگه ما هم میشیم مث این قشر بزرگسال بی ارمان و هدف فقط زندگی مفره و شخصیمون یا محکم تر میمونیم ؟:-؟


نوشته شده در جمعه 90/10/2ساعت 11:3 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |