روزنوشت یک دختر بچه

این روزها زیاد اتفاق می افتد که بخواهم همه چیزو توی شرکت ول کنم و برم پایین توی پارک بشینم وقدم بزنم و بگم گوری بابای مهندس و شرکت و عابد و بقیه ا.ن های شرکت...

اخر یه روز همه چیم رو جمع میکنم و میام بیرون و تا خونه قدم زنون لبخند به لب پیاده می یام ...


نوشته شده در چهارشنبه 90/7/6ساعت 2:57 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |