روزنوشت یک دختر بچه
امروز شنبه بود ..اما اصلا اعصاب من شبیه اول هفته ای نبود ... به طور کاملا ناگهانی وارد زندگی ای شدیم که همیشه از فکر کردن حتی بهش فراری بودیم .چشم باز کردیم و دیدیم چند ماهه 8 صبح روونه ی محل کاریم و عصر به خونه برمیگیردیم خسته و کسل و عصر های بیهوده ای رو پشت سر میزاریم .. به طور کاملا ناگهانی اتفاق افتاد.هر چند که هر زندگی ای از این اینجا به بعد انجام بشود میشود روتین ... چه شد ؟! اصلا جمعه شب میشه ها غمم میگیره که فردا باز باید برم همچین جایی... واقعا همه کارمندا این مشکل رو دارن ؟؟؟ امروز..از 8 تا یک تنها نشستنم به اندازه ی یک لیوان چای خوردن بود و بس..نتیجه چی؟؟ یک ریزداد و فریاد شنیدن و سکوت کردن و دردسر کشیدن..اگه سرمن داد میکشدن که دمپایی هام جفتی تو حلقشون بود اما خب تضمین نمیدم از این به بعد اگه اینجور پاچه هم دیگه رو بگیرن بازم دمپایی هام رو نکنم ته حولقموشون :| بی فرهنگ ها ..فرهنگ زندگی دسته جمعی و کارتیمی ندارن .... دوستشون ندارم ..نارضایتیه محیطی زیر مجموعه نارضایتیه شغلیه ... :(( یادم بمونه که نه زیر دست وفایی به آدم داره و نه رئیس.. هیچ وقت سنگ هیچ کدوم رو دیگه به سینه نزنم .. یادم بمونه ! این روزها زیاد اتفاق می افتد که بخواهم همه چیزو توی شرکت ول کنم و برم پایین توی پارک بشینم وقدم بزنم و بگم گوری بابای مهندس و شرکت و عابد و بقیه ا.ن های شرکت... اخر یه روز همه چیم رو جمع میکنم و میام بیرون و تا خونه قدم زنون لبخند به لب پیاده می یام ... فردا بعد یک هفته میخوام برم سرکار...استرس دارم ..تمام مدت کابوسش رو میبینم