روزنوشت یک دختر بچه
چند روزه به طور کاملا فجیعی دنیا و روزگار داره رو مخم می دوهه .. یعنی لعنت بر خواهر مادر این روزگار که اینجوری داره سرویسم میکنه :(((( بهار واسه همه به به ،واسه من طعم استامینوفن و ژلوفن و هزار کوفت دیگه است که سردرد لعنتی ولم نمیکنه :(( امروز روز اول کلاس بود .. یعنی رسمی نبود، در حد اشناییت بود ..اما خب با مخالفت شدید خانواده و دوستان و اطرافیان رفتم و کلا تو دلم و عملا حتی بهشون گفتم :ک. لقون .. من میخوام پس انجامش میدم .. اگر تو زندگیم همیشه اینقدر مسمم بودم اوضاع خیلی بهتر از این بود .اما هنوزم دیرنشده .. مطمئنم .. این روزها .. از ان روزهای بی مصرفی است که دوست دارم زود شب بشود و بخوابم .. بی مصرف در تمامی موارد ممکن ! گاهی شاید توی یه بحث و دعوایی یک حرفی بزنیم که بحث رو خاتمه بدیم ولی نمیفهمیم چه بلایی سر شخصیت و حرمت طرفین میاریم .. میگیم اصن تو نظر نده دنبال کار خودت باشه ..از اینجا به بعد هیچ تره ای خرد نخواهد شد .. اشتباهات بزرگ نکنیم .. لطفا نسل جدید تاهل و شبکه های اجتماعی رو چه جوری با هم تلفیق خواهد کرد ؟؟ اولین غصه ی سال رو امروز خوردم .. غصه خوردم که باز سادگی کردم و فکر نکردم باید اداب و رسوم را رعایت کرد.فک میکردم هم سن و سال ها نیازی نیست مث بزرگترها تعارف زیاد کرد و اگر دل به دیدن باشه میان و اگر دل راضی نباشه تعارف من معذب شدن میاره .. اشتباه کردم :( شب دلگیری است ... امسال یکی از بدترین و سخت ترین خونه تکونی های ممکن رو داشتم .. الان فقط دلم میخواست با دوستام نشسته بودیم میگفتیم و میخندیدیم و سال گذشته رو مرور میکردیم .. همین .. اما در حال حاضر ظاهرا باید برم بخوابم و صبح واسه سال تحویل بیدار بشم .. حس خوبی نیست!